کرخه نور( منطقه طراح)
کرخه نور قبل از جنگ کرخه کور نامیده میشد( زیرا شاخه هایی از رود کرخه در آن حدود به اتمام میرسید و کور می شد) ولی به علت شهادت بسیاری از رزمندگان در این منطقه نام آن به کرخه نور تغییر یافت .
جیپ حامل ما ا ز اهواز خارج شد و پس از عبور از حمیدیه و مسیری که دیگر با آن غریبه نبودیم در نقطه ای از جاده ی سوسنگرد به چپ پیچید و پس از حود 20 دقیقه حرکت در جاده ای خاکی به خاکریزی رسید که 4 تانک چیفتن در پشت آن آرمیده بودند. خودرو توقف کرد و پیاده شدیم. دو سنگر اجتماعی که از قبل در دل زمین حفر و ساخته شده بود برای ما اختصاص دادند . در سنگرها جای گرفتیم و کوله و اسلحه ها را در آنجا گذاشتیم و برای آشنایی بیشتر با منطقه بیرون آمدیم. ظاهرا اینجا هم خبری نبود و منطقه تقریبا آرام بود. با چند نفر از خدمه ی تانکها دوست شدیم . توسط مسئول خط توجیه شدیم . وظیفه ی افرادی که در آن منطقه حاضر بودند حفاظت از خاکریزی ناتمام بود که چند کیلو متر جلوتر نزدیک خاکریز دشمن در حال احداث بود برای حمله ای قریب الوقوع . به علت کفی بودن دشت و دید کامل دشمن در دشت به ناچار میبایستی شبانه اقدام به ساخت خاکریز می کردند ولی با اینحال هنگام ساخت خاکریز هر لحظه بیم آن میرفت تا نیرو های نفوذی بعثی گریدر های سنگر ساز را منهدم کنند و ما باید مانعی بین دشمن و ماشینهای سنگر ساز میشدیم. هوا که تاریک شد توسط مسئول نیرو های ارتشی دسته ی ما به دو گروه 5 و 6 نفره تقسیم شد و قرار شد هر شب یک گروه از ما به اتفاق نیرو های پیاده ی ارتش برای حفاظت جلو برود و قبل از روشن شدن هوا به جای خود بازگردد.
به دلیل تاریکی مطلق و مشخص نبودن مسیر تردد نفرات باید پشت سر هم به دنبال راهنما حرکت می کردند و مسیر را سیم ارتباطی یک دستگاه تلفن صحرایی که از قبل بین دو خاکریز کشیده شده بود مشخص می کرد. مسیر حرکت ما از شمال به جنوب بود و عراقی ها در سمت جنوب ما بودند.گروهی از افراد جنگهای نامنظم به فرماندهی سروان شهید مقدمی پور (همراه دکتر به شهادت رسید) درسمت جنوب غربی یعنی خیلی نزدیکتر از ما به دشمن مستقر بودند و تقریبا هر شب عملیات ایذایی انجام میدادندو خواب را بر دشمن حرام کرده بودند مقدمی پور از افراد سابق نیرو های مخصوص ارتش بود که داوطلبانه با دکتر همکاری می کرد. او بسیار شجاع و جدی بود . او و نیرو های تابعه اش هر بار که به عراقی ها شبیخون میزدند ادواتی از آنان را به آتش می کشیدند وگاهی غنیمت یا اسیری را به همراه می آوردند. روزی من و حیدری که از من 2 یا 3 سال کوچکتر بود به سمت اردوی آنها رفتیم . مسیری کم خطر را انتخاب کردیم وبالاخره موفق به دیدن آن گروه زبده و دلاور شدیم. گروهی که مقدمی پور سرپرستی می کرد عمدتا از بچه های ابهر بودند وبرخورد صمیمانه ای داشتند. چهره های آفتاب سوخته شان نشان از تجربه های فراوان در جنگ داشت. به ما خوش آمد گفتند . دقایقی بعد دکتر به همراه چند نفر که یکی از از آنها عکاس روز نامه ی اطلاعات بود به جمع ما پیوستند. همه ی گروه اطراف دکتر جمع شدند او هم با مهربانی با یک یک بچه ها احوالپرسی میکرد بعد خبر نگار عکاس از دکتر دعوت کرد عکسی به یادگاری با گرو ه بیاندازد . چندین عکس گرفته شد. عکسی هم از دکتر گرفته شد در حالی که مسن ترین فرد گروه که پیرمردی 65 ساله بود در یک سمت دکتر و دوست من حیدری به عنوان جوان ترین فرد گروه در سمت دیگر دکتر ایستادند و آن لحظه را ثبت کردند . این عکس در مجله ی زن روز که زیرمجموعه ی موسسه اطلاعات بود چاپ شد . پس از ساعتی دکتر از همه خداحافظی کرد و گروه را ترک کرد .ماهم آنها را به خدا سپردیم وبه خاکریز خودمان برگشتیم .این آغاز آشنایی من با شهید مقدمی پور بود.
روش پاسداری ما از خاکریز در حال احداث به این صورت بود که هر نفر می بایست با حدود بیست متر از دو طرف با نفرات دشت را زیر نظر داشته باشد تا مبادا دشمن مخفیانه نفوذ کند و توسط آر پی جی ماشین های سنگر ساز را مورد هدف قرار دهد.محل دیدبانی ما نیز آنسوی خاکریز بود یعنی در دید کامل بعثی ها و با توجه به امکانات دشمن و مجهز بودن آنها به دوربین های دید در شب این کار بسیار خطر ناک بود وما باید سعی می کردیم این چند ساعت را کاملا بی حرکت کف دشت به صورت دراز کش سپری کنیم.
چند شب از حضور ما در منطقه می گذشت و فقط گاهی گلوله های منور آسمان را روشن میکرد یا رگباری که از تیربار دوشکا شلیک میشد سکوت را میشکست . در نیمه ی یکی از شبها که من هم برای دیدبانی جلو رفته بودم ناگهان چندین موشک آر پی جی دل شب را شکافت و به سوی دشمن پرواز کرد . موشکها را گروه مقدمی پور شلیک کرده بودند. بعضی از آنها اهدافی را منهدم کرد که ما از محل دیدبانی خود شاهد آن بودیم. به دنبال این حرکت گروه شهید مقدمی پور عراقی ها دشت را یکپارچه مورد هجوم انواع گلوله ها قرار دادند. جهنمی برپا شده بود. انواع خمپاره های 120-82-و60 جنگی انواع خمپاره های منور و فسفری و زمانی و رگبار تیر بارهای دوشکا که مرتب دشت را از چپ و راست با یک متر فاصله از زمین درو میکرد . با روشن شدن گگوله های منور بیابان کاملا روشن شد . با روشن شدن محیط حس کردم کاملا تحت نظر دشمن هستم . با ید کاری میکردم . به دنبال جان پناهی گشتم در چند متری خود چاله ای به مساحت حدود یک متر مربع و عمق 20 سانتیمتر نظرم را جلب کرد . به صورت سینه خیز خود را به آنجا رساندم و در آن به آرامی جای گرفتم. حالا یک کمی وضع بهتر شده بود ولی هنوز شلیک ها ادامه داشت وامکان خروج از صحنه وجود نداشت. صفیر گلوله ها را از بالای سر خود میشنیدم و سخت خودم را به زمین چسبانده بودم تا مورد اصابت قرار نگیرم.
در قسمت غربی آسمان گلوله ی منوری نظرم را جلب کرد که با نور افشانی خود به من اعلام خطر میکرد. آن شب جریان هوا کمی تند بود و منور که از نوع لوستر یا آبشاری بود همان طور که می سوخت و مواد مذاب از آن فرو میریخت از غرب به شرق در حال تغییر مکان بود. هر لحظه به من نزدیکتر میشد وخطر سوختن با مواد مذاب مرا تهدید می کرد. منور در حالت روشن همانطور که حرکت می کرد از ارتفاعش کاسته و سرعت حرکتش بیشتر احساس میشد. هنگامی که به حدود دو متری من رسید غلطی زدم و جای خود را عوض کردم . در همین لحظه ریزش مقدار فراوانی مواد مذاب به داخل گودالی که لحظه ای قبل در آن پناه گرفته بودم را شاهد بودم. برای اینکه آماج گلوله ها قرار نگیرم کاملا به زمین چسبیده بودم.ناگهان صدایی را شنیدم که مرا به نام می خواند. صدا از طرف خاکریز بود . نگاهی انداختم و یکی از بجه های گروه را دیدم گاهی سر خود را از پشت خاکریز بالا می آورد و مرا صدا می کرد . باید به پشت خاکریز بر می گشتم . وقتی گذشتن یک رگبار گلوله را از بالای سر خود احساس کردم زمان خوبی بود تا برگشت گلوله ها خود را به خاکریز برسانم . تمام نیروی خود را جمع کردم و به سرعت به سمت خاکریز دویدم و از آن بالا رفتم . به خط الراس خاکریز که رسیدم نگاهی کوتاه و سریع به سوی خاکریز دشمن انداختم . در یک آن گلوله های سرخی را دیدم که به سمت خاکریز ما نزدیک میشد . بلافاصله خود را به پشت خاکریز پرت کردم و درست در همان لحظه که در حال غلطیدن بر روی خاکریز بودم صفیر گلوله ها را در بالای سرم حس کردم. در آن سوی خاکریز امن تر بود کمی نشستم تا نفسی تازه کنم . ریزش گلوله و خمپاره های دشمن حدود یک ساعت ادامه داشت و پس از آن از حجم آتش دشمن کم شد چیزی به روشن شدن هوا هم نمانده بود و باید به خاکریز عقب بر می گشتیم . به خط شده و در یک ستون راه بازگشت را پیش گرفتیم.
شبی دیگر در حالی که در موقعیت های خود کوچکترین حرکتها را زیر نظر گرفته بودیم و سراسر دشت را سکوت فرا گرفته بود به یکباره آتش خمپاره های دشمن آغاز شد . خمپاره ها درست پشت خاکریز را هدف گرفته بودند و موقعیت ما کاملا شناسایی شده بود. همه به ناچار زمینگیر شده بودیم. اصابت خمپاره ها را در نزدیکی خود احساس می کردیم وصدای پرواز ترکش ها در فضا اطرافمان وبرخورد آنها به زمین نفس همه را بریده بود. وضعیت بسیار خطرناکی بود. به زحمت خود را به مسئول گروهمان رساندم. به او پیشنهاد دادم که با تلفن صحرایی از فرمانده ی تانکهای مستقر در پشت خاکریز عقبی بخواهد تا تانکها پاسخ آتش دشمن را بدهند که شاید از ریزش خمپاره ها کاسته شود. او هم خود را به سربازی که مسئولیت ارتباط را به عهده داشت خواست تا تماس او با فرمانده تانکها برقرار سازد . آن سرباز سعی کرد تا تماس بگیرد ولی ترکش خمپاره سیم ارتباطی تلفن را قطعه قطعه کرده بود. سرباز بیسیمی را که برای مواقع ضروری در قسمتی از خاکریز مخفی کرده بود آماده کرد و با بیسیم چی خاکریز عقب تماس گرفت. در ابتدا آن طرف خط از مکالمه طفره میرفت و دائما از ما می خواست با کد در خواست خود را اعلام کنیم. بیسیم چی بینوای ما که در آن لحظه حتی نام خود را فراموش کرده بود هر چه سعی کرد کدهای مورد نیاز را به یاد نیاورد . گوشی را از او گرفتیم از آن طرف خواستیم فرمانده تانک با ما صحبت کند . آتش دشمن هر لحظه بیشتر میشد. سربازی را دیدم که از ترس شدیدا گریه میکرد.خودم را به او رساندم و کمی آرامش کردم.
لحظه ای بعد فرمانده پشت بیسیم بود. تقاضایمان را مطرح کردیم ولی جواب او منفی بود و دلیل او این بود که محل استقرار تانکها شناسایی میشود. حق با او بود ولی جان ده ها نفر در خطرحتمی بود.در حال چانه زدن با او بودیم که به یکباره غرش تانکهای خودی وعبور گلوله های آتشین از بالای خاکریز نظرمان را جلب کرد. ده ها گلوله که از تانکها شلیک شد پس از بر خورد به مواضع دشمن انفجارات شدیدی را باعث شد و در پی آن به یکباره بارش خمپاره ها قطع شدو سکوت مجددا بیابان را فرا گرفت انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است.
چیزی به زمان بازگشت نمانده بود . سرباز راهنما به جستجوی بقایای سیم تلفن صحرایی پرداخت تا مسیر بازگشت را مشخص کند ولی انفجار خمپاره ها سیم تلفن را قطعه قطعه کرده بود و جستجو بی نتیجه بود . افراد به دسته های دو یا سه نفره تقسیم شدند تا راه باز گشت را پیدا کنند. من - حیدری و محمدی به کمک قطب نمایی که همراه داشتم سمت شمال را در پیش گرفتیم و حرکت کردیم.با روشن شدن هوا ما موفق به یافتن سنگرهای خودی شدیم. تقریبا دویست متر به سنگر ها مانده بود که چند تن از دوستانمان را بالای خاکریز دیدیم که برای ما دست تکان می دادند فریادهای نامفهومی میزدند و گه گاه می دیدیم سنگی به سوی ما پرتاب میکردند که در اطراف ما به زمین اصابت میکرد. حتما از آمدن ما خوشحال شده بودند اما چرا سنگ پرتاب میکردند؟ کمی بیشتر به خاکریز که نزدیک شدیم دوستانمان که دیگر صدایشان را می شنیدیم با فریاد به ما اعلام می کردند که عجله کنیم وخود را زودتر به خاکریز برسانیم. به سرعت خود افزودیم و دوان دوان خود را به خاکریز رساندیم . به دوستانمان که نزدیک شدیم با دلخوری پرسیدیم مگه چی شده و چرا سنگ پرتاب میکردید؟ جواب دادند ما سنگی پرت نمی کردیم بلکه گلوله های دشمن بود که اطراف شما به زمین می خورد وما می خواستیم همین را به شما اعلام کنیم. خندیدیم و از آنها معذرت خواهی کردیم.
اما بشنوید از آخرین نفراتی که موفق شدند خود را به خاکریز برسانند. آنها چهار سرباز بودند که مسیر خود را گم کرده و به جای شمال به سمت غرب حرکت کرده بودند و با روشن شدن هوا حدود ساعت یازده صبح به جمع ما اضافه شدند. آنها با غرور تعریف میکردند که وارد اردوگاه دشمن شده بودند وحتی یکی از آنها اسلحه اش را مسلح کرده و می خواست تکاور عراقی را که در گوشه ای از اردوگاه روی تختی سفری به خواب رفته بود بکشد ولی دوستانش مانع شده بودند و دلیلشان این بود که صدای تیر ممکن است بقیه ی عراقی ها را به سمت آنها بکشاند. او هم منصرف شده و به آرامی از آنجا دور شده بودند. ما از آنها نشانه هایی از اردوگاه و حدود محل استقرار آن گروه خواستیم . توضیحات آنها ما را شدیدا به خنده انداخت چون آن اردوگاه مربوط به گروه پارتیزانی شهید مقدم بود وآن تکاور در حال خواب کسی نبود جز خود مقدم. آنها دیگر چیزی نگفتند و سر به زیر انداختند وبه آرامی از آنجا دور شدند.
به سراغ دوستانمان رفتیم و علت شلیک ناگهانی تانکها را علیرغم میل فرمانده شان جویا شدیم و جواب شنیدیم شهید ملا طایفه از اعضائ نامنظم که آن شب نوبت استراحت او بود با سرو صدای انفجار خمپاره ها از سنگر بیرون امده به سنگر فرمانده تانکها میرود و شخصا شاهد مکالمه ما با فرمانده بوده است و وقتی از کمک تانکها ناامید می شود به سنگر خود برگشته اسلحه اش را برداشته و وبا تهدید اسلحه مسئول تانکها را وادار به صدور دستور آتش می کند و این بود که تانکها شروع به تیراندازی کرده بودند.
چند روز بعد نیروی جایگزین به جای ما مستقر شد و ما برای یک روز استراحت و اعزام به منطقه ای دیگر به اهواز منتقل شدیم.
ادامه دارد............
مقدمات عزیمت به کرخه نور و حضور در ستاد
از جلالیه به اهواز وبه اردوگاه مبارزان منتقل شدیم. من نیک داوری و مهدی گشتی در شهر زدیم واز اداره ی پست وتلگراف شهر که در کنار کارون هنوز فعالیت می کرد تلگرامی به مضمون ((عید شما مبارک . ما سالم هستیم )) برای خانواده هایمان ارسال کردیم. چند عکس هم کنار کارون و پل معلق اهواز انداختیم و به اردوگاه برگشتیم. روز بعد قرار بود هر دسته را به منطقه ای جدا گانه اعزام کنند . گروه ما به کرخه نور و گروهی که مهدی در آن عضو بود به منطقه ی شحیطیه.
صبح شد . اول باید برای هماهنگی های لازم به مرکز ستاد که در استانداری خوزستان و در شهر اهواز استقرار داشت سری میزدیم.در ستاد دکتر و مهندس چمران را باهم در یک جا دیدیم . خیلی برای ما عجیب بود . خیلی شبیه هم بودند. با دیدن این صحنه همگی لبخندی روی لبهامون نقش بست. آیت الله خامنه ای هم آنجا بود . بعد ها متوجه شدیم که یار اصلی دکتر در ایجاد این ستاد آیت الله خامنه ای بوده است . آن روز ها انگار دنیا خیلی کوچک بود اکثر افراد شاخص را میشد از نزدیک دید. دکتر کمی با ما صحبت کرد و ضمن تشکر از ما خواست نهایت احتیاط را به عمل بیاوریم. مهدی و سعید هم در محوطه ی ستاد عکسی به یادگاری انداختند. ( سعید ظروفچیان با وجود فقط 16 سال سن که با جثه ی رشیدش تناسب نداشت بعد ها توسط شخص دکتر مستقیما برای شنا سایی خطوط دشمن در قلب لشگر بعثی نفوذ می کرد و حتی یکبار ساعتها بدون حرکت در رودخانه ی کرخه زیر سنگر نگهبانی دشمن بدون حرکت ماند تا اطلاعات مورد نیاز را جمع آوری کند.) او بسیار کم حرف و بی نهایت شجاع بود و سر انجام در یکی از حملات ایذایی به شهادت رسید.
قبل از حرکت به منطقه باید از تدارکات ستاد چیز هایی را در یافت می کردیم . یک کیسه ی کوچک پلاستیکی که در آن مشتی خرمای خشک - انجیر- چند شکلات تافی- و مقداری نان خشک خرد شده . این اقلام از هدایایی که مردم شهر های مختلف برای کمک به جبهه ارسال می کردند تامین شده بود و به همین خاطر ذره ای از آنها را تلف نمی کردیم .
بالا خره سوار برخودرو های سیمرغ که آن روز ها در مناطق جنگی به کار گرفته می شد شدیم و به طرف منطقه حرکت کردیم.
1014 اردیبهشت 1385 ساعت 17:31
به نام خدا
بخش سوم : منطقه جلالیه
آن شب بعد از اینکه دکتر مارا ترک کرد اکثر بچه ها تا سا عنها بیدار بودند و فکر می کردند. صبح روز بعد تمام افراد را در حیاط اردو گاه جمع کردند وآماده ی رفتن به خط شدیم . ساعتی بعد در اتوبوسی که بیرون آن کاملا گل مالی شده بود در جاده ی اهواز سوسنگرد به سمت محل ماموریتمون در حال حرکت بودیم . بچه ها سعی میکردند از شیشه های گلی و کدر اتوبوس مناظر اطراف را تماشا کنند. تا حدود سی کیلومتری شهر خبری نبود ولی به محض رسیدن به سه راه حمیدیه که اولین دژبانی منطقه نیز بود متوجه تانکها و نفر برهای منهدم شده ی عراقی شدیم واین صحنه تبسمی را بر روی لبان اکثر مسافران اتوبوس نشاند . راهنمای ما توضیح داد که عراقیها تا سه راه حمیدیه به راحتی پیشروی کرده بودند ولی در این منطقه با مقاومت نیروهای بومی مواجه شدند وبا دادن تلفات وبه جا گذاشتن ادوات خود نا چار به عقب نشینی شدند.
با نشان دادن مدارک شناسایی از نگهبانی عبور کردیم ودر مسیر سوسنگرد راهمان را ادامه دادیم در طول مسیر نشانه های زیادی از حمله ی دشمن دیده میشد بمب های عمل نکرده که تا نیمه در گل فرو رفته بود نخل های سوخته ی بی سر و وسایل و خودرو های به آ تش کشیده شده و سوخته. سرگرم آشنایی با محیط جدید بودیم که به یکباره اتوبوسهای حامل گروه به سمت چپ چرخید و در یک جاده ی خاکی وسنگلاخ راه را ادامه داد.حدود ده پانزده دقیقه مسیر را ادامه دادیم تا اینکه برای نخستین بار خاکریز نیرو های خودی را مشاهده کردیم .اتوبوس نگه داشت . اینجا منطقه جلالیه بود.همه عجله داشتند پیاده شوند. وقتی تمام نفرات پیاده شدند به سنگر هایی که زیر زمین کنده شده بود و روی آنها را با الوار وخاک پوشانده بودند هدایت شدند هر چهار نفر یک سنگر . من این نوع سنگر ها را قبلا فقط در فیلمها دیده بودم و روش ساخت آنها برایم جالب بود . من - محمدی - منتظری و غیاثی در یک سنگر ساکن شدیم و مهدی عزیز در سنگری دیگر.
کم کم متوجه شدیم که این جبهه زیاد فعال نیست و حدود هشت کیلو متر از خاکریز های دشمن فاصله دارد . همه ی ما دوست داشتیم با دشمن به طورمستقیم و تن به تن درگیر شویم ولی حالا؟
از مسئول گروه توضیح خواستیم و او گفت بالاخره هر خطی نیاز به نیرو دارد و این دستور دکتر است که گروه های بدون تجربه مدتی در مناطق آرام باشند تا با محیط آشنا شوند . وقتی فهمیدیم که با دستور دکتر ما اینجا هستیم قانع شدیم و دیگر کسی شکایتی نداشت.
در مدت پانزده روزی که آنجا بودیم شاهد عبور گلوله های توپ و موشکهای مختلف از بالای سرمان بودیم و سرگرمی ما شده بود جمع آوری چتر منور و مرمی سلاحهای مختلف تا اینکه یک گروه از بچه ها که مهدی هم عضو آن بود گشتی در اطراف زدند و در سه کیلومتری سنگر های خودی متوجه سنگر هایی شدند که توسط دشمن حفر شده بود وبا وجود وسایل و مهمات فراوان در آنها به صورت متروکه در آمده بود .( این سنگر ها و همینطور خاکریز ها و سنگر های دیگر در بسیاری ار مناطق دشت سوسنگرد با نبوغ دکتر به صورت متروکه درآمده بود .با دستور دکتر توسط پمپ های فراوان آب رودخانه ی کرخه به دشت سرازیر شده بود وسنگر های دشمن را مملو از آب کرده بود و با این نقشه ی ماهرانه دکتر توانست بدون تلفات بعثی ها را کیلومتر ها مجبور به عقب نشینی کند.) توسط افراد گروه مقدار زیادی مهمات سالم از سنگر عراقیها به سنگر های خودی انتقال یافت. در میان این مهمات فشنگهای رسام فراوانی دیده می شد از همان فشنگهایی که مسیر خود را با خطی سرخ نشان می دهند و باتوجه به نزدیک بودن حلول سال 1360 هرکدام از ما چند خشاب از این نوع گلوله ها پر و آماده کردیم و به انتظار اعلام سال نو نشستیم .
لحظات پایانی سال 59 بود و همگی آماده برگزاری جشن سال نو . به محض اعلام حلول سال نو با ده ها اسلحه خطوطی سرخ را در دل آسمان رسم کردیم. هر نفر چهار خشاب به صورت رگبار از همان گلوله های غنیمتی به صورت رگبار به نقطه ی نامعلومی در دل آسمان خالی کرد . این بود جشن سال نو ما و اما بشنوید از ماجرایی که به دنبال جشن کوچک ما به وجود آمد . عراقیها بادیدن خطوط قرمز گلوله ها شنیدن صدای رگبار مداوم به تصور اینکه حمله ای از سوی ایران در حال وقوع است عکس العمل شدیدی از خود نشان دادند و ساعتها منطقه را زیر رگبار دوشکا - خمپاره – انواع منور قرار دادند . رگبار تیر بارهای متعدد دشمن ونیز باز شدن چتر خمپاره های منور و صدای انفجار خمپاره ها صحنه ی عجیبی به وجود آ ورده بود و برای ما کاملا تازگی داشت و کمی ترسناک!
چند روز بعد یعنی حدود پانزده روز پس از اولین حضور ما در این منطقه آماده عزیمت به جبهه ای فعال تر شدیم. به کرخه نور...
در خوزستـان:
گروهی از رزمندگان داوطلب، به گِرد او جمع شدند و او با تربیت و سازماندهی آنان، ستاد جنگهای نامنظم را در اهواز تشکیل داد. این گروه کمکم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زیادی انجام داد. تنها کسانی که از نزدیک شاهد ماجراهای تلخ و شیرین، پیروزیها و شکستها، شهامتها و شهادتها و ایثارگریهای آنان بودند، به گوشهای از این خدمات که دکترچمران شخصاً مایل به تبلیغ و بازگویی آنها نبود، آگاهی دارند.
ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگهای نامنظم یکی از این برنامهها بود که به کمک آن، جادههای نظامی به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپهای آب در کنار رود کارون و احداث یک کانال به طول حدود بیست کیلومتر و عرض یک متر در مدتی حدود یکماه، آب کارون را به طرف تانکهای دشمن روانه ساخت، به طوری که آنها مجبور شدند چند کیلومتر عقبنشینی کنند و سدی عظیم مقابل خود بسازند و با این عمل فکر تسخیر اهواز را برای همیشه از سر به دور دارند.
یکی از کارهای مهم و اساسی او از همان روزهای اول، ایجاد هماهنگی بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود که در منطقه حضور داشتند. بازده این حرکت و شیوة جنگ مردمی و هماهنگی کامل بین نیروهای موجود، تاکتیک تقریباً جدید جنگی بود؛ چیزی که ابرقدرتها قبلاً فکر آن را نکرده بودند. متأسفانه این هماهنگی در خرمشهر بوجود نیامد و نیروهای مردمی تنها ماندند. او تصمیم داشت به خرمشهر نیز برود، ولی به علت عدم وجود فرماندهی مشخص در آنجا و خطر سقوط جدی اهواز، موفق نشد ولی چندینبار نیروهایی بین دویست تا یکهزار نفر را سازماندهی کرده و به خرمشهر فرستاد و آنان به کمک دیگر برادران مقاوم خود توانستند در جنگی نابرابر مقابل حملات پیاپی دشمن تا مدتها مقاومت کنند.
محرم ماه شهادت و پیروزی سوسنگرد:
پس از یأس دشمن از تسخیر اهواز، صدام سخت به فتح سوسنگرد دلبسته بود تا رویای قادسیه را تکمیل کند و برای دومینبار به آن شهر مظلوم حمله کرد و سه روز تانکهای او شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم تعدادی از آنان توانستند به داخل شهر راه یابند.
دکتر چمران که از محاصره تعدادی از یاران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود، با فشار و تلاش فراوان خود و آیتالله خامنهای، ارتش را آماده ساخت که برای اولینبار دست به یک حمله خطرناک و حماسهآفرین نابرابر بزند و خود نیز نیروهای مردمی و سپاه پاسداران را در کنار ارتش سازماندهی کرد و با نظمی نو و شیوهای جدید از جانب جادة اهواز- سوسنگرد به دشمن یورش بردند. شهیدچمران پیشاپیش یارانش، به شوق کمک و دیدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوی این شهر میشتافت که در محاصرة تانکهای دشمن قرار گرفت. او سایر رزمندگان را به سوی دیگری فرستاد تا نجات یابند و خود را به حلقة محاصرة دشمن انداخت؛ چون آنجا خطر بیشتر بود و او همیشه به دامان خطر فرو میرفت. در این هنگام بود که نبرد سختی درگرفت؛ نیروهای کماندوی دشمن از پشت تانکها به او حمله کردند و او همچون شیری در میدان، در مصاف با دشمن متجاوز از نقطهای به نقطهای دیگر و از سنگری به سنگری دیگر میرفت. کماندوهای دشمن او را زیر رگبار گلولة خود گرفته بودند، تانکها به سوی او تیراندازی میکردند و او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شدید آنها سریع، چابک، برافروخته و شادان از شوق شهادت در رکاب حسین(ع) و در راه حسین(ع). در روز قبل از تاسوعا، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغییر میداد. در همین اثناء، همرزم باوفایش به شهادت رسید و او یکتنه به نبرد حسینگونه خود ادامه میداد و به سوی دشمن حمله میبرد. هرچه تنور جنگ گرمتر کیشد و آتش حمله بیشتر زبانه میکشید، چهرة ملکوتی او، این مرد راستین خدا و سرباز حسین(ع)، گلگونتر وشوق به شهادتش افزونتر میشد تا آنکه در حین «رقص چنین میانه میدان» از دو قسمت پای چپ زخمی شد. خون گرم او با خاک کربلای خوزستان درهم آمیخت و نقشی زیبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش خالصانه در راه خدا آفرید و هنوز هم گرمی قطرات خون او گرمیبخش رزمندگان باوفای اسلام و سرخی خونش الهامبخش پیروزی نهایی و بزرگ آنان است.
با پای زخمی بر یک کامیون عراقی حمله برد. سربازان صدام از یورش این شیر میدان گریخته و او به کمک جوان چابک دیگری که خود را به مهلکه رسانده بود، به داخل کامیون نشست و با لبانی متبسم، دیگران را نوید پیروزی میداد.
خبر زخمی شدن سردار پرافتخار اسلام، در نزدیکی دروازة سوسنگرد، شور و هیجانی آمیخته با خشم و اراده و شجاعت در یاران او و سایر رزمندگان افکند که بیمحابا به پیش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صد تن رزمندة مؤمن را از چنگال صدامیان نجات بخشیدند. دکتر چمران با همان کامیونی که خود را به بیمارستانی در اهواز رسانید و بستری شد، اما بیش از یک شب در بیمارستان نماند و بعد از آن به مقر ستاد جنگهای نامنظم و دوباره با پای زخمی و دردمند به ارشاد یاران وفادار خود پرداخت. جالب اینجا بود که در همان شبی که در بیمارستان بستری بود، جلسة مشورتی فرماندهان نظامی (تیمسار شهیدفلاحی، فرماندة لشگر 92، شهید کلاهدوز، مسئولین سپاه و سرهنگ محمد سلیمی که رئیس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نمایندة امام در سپاه پاسداران (شهیدمحلاتی) در کنار تخت او در بیمارستان تشکیل شد و درهمان حال و همان شب، پیشنهاد حمله به ارتفاعات اللهکبر را مطرح کرد.
آغاز حرکت مجدد:
به رغم اصرار و پیشنهاد مسئولین و دوستانش، حاضر به ترک اهواز و ستاد جنگهای نامنظم و حرکت به تهران برای معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در حالی که در کنار بسترش و در مقابلش نقشههای نظامی منطقه، مقدار پیشروی دشمن و حرکت نیروهای خودی نصب شده بود و او که قدرت و یارای به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مینگریست و مرتب طرحهای جالب و پیشنهادات سازنده در زمینههای مختلف نظامی، مهندسی و حتی فرهنگی ارائه میداد. کمکم زخمهای پای او التیام مییافت و او دیگر نمیتوانست سکون را تحمل کند و با چوب زیربغل به پا خاست و بازهم آمادة رفتن به جبهه شد.
به دنبال نبرد بیست و هشتم صفر (پانزدهم دیماه 59) که منجر به شکست قسمتی از نیروهای ماشد و فاجعة هویزه به بار آمد، دیگر تاب نشستن نیاورد، تعدادی از رزمندگان شجاع و جان بر کف را از جبهه فرسیه انتخاب کرد و با چند هلیکوپتر که خود فرماندهی آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زیربغل دست به عملی بیسابقه و انتحاری زد. او در حالی که از درد جنگ به خود میپیچید و از ناراحتی میخروشید، آمادة حمله به نیروهای پشت جبهه و تدارکاتی دشمن در جاده جفیر به طلایه شد که به خاطر آتش شدید دشمن، هلیکوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هویزه بگذرند و حملة هوایی دشمن هلیکوپترها را مجبور به بازگشت ساخت که وی از این بازگشت سخت ناراحت و عصبانی بود.
دیدار امام امت:
بالاخره در اسفند ماه 59 چوب زیربغل را نیز کنار گذاشت و با کمی ناراحتی راه میرفت و همراه با همرزمانش از یکایک جبهههای نبرد در اهواز دیدن کرد.
پس از زخمی شدن، اولینبار، برای دیدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسید و حوادثی را که اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عملیات و پیشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصی به سخنانش گوش میداد، او و همة رزمندگان را دعا میکرد و رهنمودهای لازم را ارائه میداد.
دکتر چمران از سکون و عدم تحرکی که در جبههها وجود داشت دائماً رنج میبرد و تلاش میکرد که با ارائه پیشنهادات و برنامههای ابتکاری حرکتی بوجود آورد و اغلب این حرکتها را توسط رزمندگان شجاع و جانبرکف ستاد نیز عملی میساخت. او اصرار داشت که هرچه زودتر به تپههای اللهاکبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه که نزدیکی مرز است، رسانده تا ارتباط شمالی و جنوبی نیروهای عراقی و مرز پیوسته آنان قطع شود. بالاخره در سیویکم اردیبهشت ماه سال شصت، با یک حملة هماهنگ و برقآسا، ارتفاعات اللهاکبر فتح شد که پس از پیروزی سوسنگرد بزرگترین پیروزی تا آن زمان بود. شهید چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمرة اولین کسانی بود که پای به ارتفاعات اللهاکبر گذاشت؛ درحالی که دشمن زبون هنوز در نقاطی مقاومت میکرد. او و فرماندة شجاعش ایرج رستمی، دو روز بعد، با تعدادی از جان برکفان و یاران خود توانستند با فداکاری و قدرت تمام تپههای شحیطیه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالی که دیگران در هالهای از ناباوری به این اقدام جسورانه مینگریستند.
پس از پیروزی ارتفاعات اللهاکبر، اصرار داشت نیروهای ما هرچه زودتر، قبل از اینکه دشمن بتواند استحکاماتی برای خود ایجاد کند، به سوی بستان سرازیر شوند که این کار عملی نشد و شهیدچمران خود طرح تسخیر دهلاویه را با ایثار و گذشت و فداکاری جان بر کف ستاد جنگهای نامنظم و به فرماندهی ایرج رستمی عملی ساخت.
فتح دهلاویه، در نوع خود عملی جسورانه و خطرناک و غرورآفرین بود. نیروهای مؤمن ستاد پلی بر روی رودخانة کرخه زدند، پلی ابتکاری و چریکی که خود ساخته بودند. از رودخانه عبور کردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاویه را به یاری خدای برگ فتح کردند. این اولین پیروزی پس از عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا بود که به عنوان طلیعة پیروزیهای دیگر به حساب آمد.
در سیام خردادماه سال شصت، یعنی یکماه پس از پیروزی ارتفاعات اللهاکبر، در جلسة فوقالعاده شورایعالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیتالله اشراقی شرکت و از عدم تحرک وسکون نیروها انتقاد کرد و پیشنهادات نظامی خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.
این آخرین جلسة شورایعالی دفاع بود که شهیدچمران در آن شرکت داشت و فردای آن روز، روز غمانگیز و بسیار سخت و هولناکی بود.
به سوی قربانگاه:
در سحرگاه سیویکم خردادماه شصت، ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید و شهید دکترچمران به شدت از این حادثه افسرده و ناراحت بود. غمی مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمی را فرا گرفته بود. دستهای از دوستان صمیمی او میگریستند و گروهی دیگر مبهوت فقط به هم مینگریستند. از در و دیوار، از جبهه و شهر، بوی مرگ و نسیم شهادت میوزید و گویی همه در سکوتی مرگبار منتظر حادثهای بزرگ و زلزلهای وحشتناک بودند. شهیدچمران، یکی دیگر از فرماندهانش را احضار کرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی کند و در لحظة حرکت وی، یکی از رزمندگان با سادگی و زیبایی گفت: «همانند روز عاشورا که یکایک یاران حسین(ع) به شهادت رسیدند، عباس علمدار او (رستمی) هم به شهادت رسید و اینک خود او همانند ظهر عاشورای حسین(ع) آمادة حرکت به جبهه است.»
همة اطرافیانش هنگام خروج از ستاد با او وداع میکردند و با نگاههای اندوهبار تا آنجا که چشم میدید و گوش میشنید، او و همراهانش را دنبال میکردند و غمی مرموز و تلخ بر دلشان سنگینی میکرد.
دکتر چمران، شب قبل در آخرین جلسة مشورتی ستاد، یارانش را با وصایای بیسابقهای نصیحت کرده بود و خدا میداند که در پس چهرة ساکت و آرام ملکوتی او چه غوغا و چه شور و هیجانی از شوق رهایی، رستن از غم و رنجها، شنیدن دروغ و تهمتها و دمبرنیاوردنها و از شوق شهادت برپا بود. چه بسیار یاران باوفای او به شهادت رسدیه بودند و اینک او خود به قربانگاه میرفت. سالها یاران و تربیتشدگان عزیزش در مقابل چشمانش و در کنارش شهید شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتیاق شهادت سوخت، ولی خدای بزرگ او را در این آزمایشهای سخت محک میزد و میآزمود، او را هر چه بیشتر میگداخت و روحش را صیقل میداد تا قربانی عالیتری از خاکیان را به ملائک معرفی نماید و بگوید: انی اعلم مالاتعلمون. «من چیزهایی میدانم که شما نمیدانید.»
به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیتالله اشراقی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات کرد. برای آخرینبار یکدیگر را بوسیدند و بازهم به حرکت ادامه داد تا به قربانگاه رسید. همة رزمندگان را در کانالی پشت دهلاویه جمع کرد، شهادت فرماندهشان، ایرج رستمی را به آنها تبریک و تسلیت گفت و با صدایی محزون و گرفته از غم فقدان رستمی، ولی نگاهی عمیق و پرنور و چهرهای نورانی و دلی والامال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار، گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، میبرد.»
خداوند ثابت کرد که او را دوست میدارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند.
شهـادت:
سخنش تمام شد، با همة رزمندگان خداحافظی و دیدهبوسی کرد، به همة سنگرها سرکشی نمود و در خط مقدم، در نزدیکترین نقطه به دشمن، پشت خاکریزی ایستاد و به رزمندگان تأکید کرد که از این نقطه که او هست، دیگر کسی جلوتر نرود، چون دشمن به خوبی با چشم غیرمسلح دیده میشد و مطمئناً دشمن هم آنها را دیده بود. آتش خمپاره که از اولین ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمی قربانیهای دیگری نیز گرفته بود، باریدن گرفت و دکتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از کنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگیرند. یارانش از او فاصله گرفتند و هر یک در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثهای جانکاه بودند که خمپارهها در اطراف او به زمین خورد و با اصابت یکی از خمپارههای صدامیان، یکی از نمونههای کامل انسانی که مایة مباهات خداوند است، یکی از شاگردان متواضع علی(ع) و حسین(ع)، یکی از عارفان سالک راه حق و حقیقت و یکی از ارزشمندترین انسانهای علیگونه و یکی از یاران باوفای امامخمینی(ره) از دیار ما رخت بربست و به ملکوت اعلی پیوست.
ترکش خمپارة دشمن به پشت سر دکتر چمران اصابت کرد و ترکشهای دیگر صورت و سینة دو یارش را که در کنارش ایستاده بودند، شکافت و فریاد و شیون رزمندگان و دوستان و برادران باوفایش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاری بود و چهرة ملکوتی و متبسم و در عینحال متین و محکم و موقر آغشته به خاک و خونش، با آنکه عمیقاً سخنها داشت، ولی ظاهراً دیگر با کسی سخن نگفت و به کسی نگان نکرد. شاید در آن اوقات، همانطوری که خود آرزو کرده بود، حسین(ع) بر بالینش بود و او از عشق دیدار حسین(ع) و رستن از این دنیای پر از درد و پیوستن به روح، به زیبایی، به ملکوت اعلی و به دیار مصفای شهیدان، فرصت نگاهی و سخنی با ما خاکیان را نداشت.
در بیمارستان سوسنگرد که بعداً به نام شهید دکترچمران نامیده شد، کمکهای اولیه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولی افسوس که فقط جسم بیجانش به اهواز رسید و روح او سبکبال و با کفنی خونین که لباس رزم او بود، به دیار ملکوتیان و به نزد خدای خویش پرواز کرد و ندای پروردگار را لبیک گفت که: «ارجعی الی ربک راضیه مرضیه»
از شهادت انسانساز سردار پرافتخار اسلام، این فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حرکت و مقاومت، نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلکه امت مسلمان ایران و شیعیان محروم لبنان به پا خاستند و حتی ملل مستضعف و زاده دنیا غرق در حسرت و ماتم گردیدند.
امواج خروشان مردم حقشناس ما، خشمگین از این جنایت صدام و اندوهبار و اشکآلود، پیکر پاک او را در اهواز و تهران تشییع کردند که «انالله و انّاالیه راجعون.»
|